به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید یکی از اعضای خانواده بزرگ کیمیا پرور دست نوشته زیبایی را برایمان ارسال کردند که مطمئنا خواندنش در این روزها برای شما هم خالی از لطف نیست:

“خاطرات سه سال”

چند سال پیش توی شهر قشنگ تبریز دختری زندگی میکرد، یه روز گرم تابستانی وقتی که تازه از خواب بیدار شده بود از مادرش خبری شنید که به اندازه تمام دنیا خوشحالش کرد و به این ترتیب عضو خانواده ای بزرگ و بسیار دوست داشتنی به نام سمپاد شد. اول مهر همان سال مثل همه ی سال های دیگر مدرسه ها باز شد ولی آن سال مهر جور دیگری بود، آن روز دختر کوچولو با تمام شور و اشتیاقی که داشت وارد مدرسه شد و امیدوار بود دلش آنقدر بزرگ باشد تا بتواند همه ی دانش آموزان و معلمان را دوست بدارد. وارد مدرسه ای شد که در آن معلم ها و شاگرد ها آنقدر عاشق هم بودند که هیچ سری بینشان نمی ماند و او هم یاد گرفت عاشقی را و صاف و صادق و بی ریا بودن را. وارد مدرسه ای شد که در آن هر کسی هر کاری که میخواست انجام دهد یا در آن کار بهترین بود یا بهترینش دوست او بود و او هم یاد گرفت بهترین بودن را.

یاد گرفت چگونه دوست بدارد و چه کار کند که بیش از همه دوستش بدارند!

یاد گرفت چطور مثل بعضی هم کلاسی هایش (فقط بعضی وقت ها!) خر خوانی کند و چطور (باز هم فقط بعضی وقت ها!!) با معلم ها سر حذف امتحان بحث کند.

یاد گرفت انقدر پر سر و صدا باشد که مدرسه هیچ گاه صداهای او را فراموش نکند.

یاد گرفت توی مدرسه کنار دوستانش انقدر شاد باشد که همه ی غم هایش را از یاد ببرد و اینقدر بخندد که کسی باور نکند که او گریه کردن هم بلد است.

یاد گرفت چطوری میشود با دست به دست هم دادن همه ی بچه های کلاس سوم راهنمایی پوزه ی غول بی شاخ و دمی مثل امتحان مقطع را به خاک مالید.

یاد گرفت دلتنگی برای مدرسه و معلم هایش در تابستان و تعطیلات را و اینکه با هر بهانه کوچکی به خاطر دوری از مدرسه و معلم هایش یک دل سیر گریه کند و یاد گرفت یاد گرفتنی های بسیار دیگری را.

حالا سه سال است که او یاد میگیرد و یاد میگیرد و یاد میگیرد و هر روز با دیدن معلم ها و دوستانش دلش لبریز از عشق و دوستی آنها میشود.

و حالا او دیگر نمیتواند هیچ مهر ماه دیگری را مهمان مدرسه عزیزش باشد و در سال تحصیلی دیگری کنار معلمانش شاد بودن را بیاموزد.

دختر کوچولوی قصه ما که دیگر بزرگ شده نمیتواند از معلم ها و مدرسه عزیزش دل بکند . معلم هایی که یاد دادند عاشقی را و خوبی و پاکی و با صفا بودن را و مدرسه ای که کودکی و نوجوانی او را در بر دارد. محلی که مظهر خاطرات اوست، از خوب خوب گرفته تا بد بد.

محلی که روزی گل سر سبدش بوده  و روزی بازخواهد گشت و خواهد دید که دیگر هیچ کس حتی خود مدرسه هم او را نمیشناسد و آن وقت حتی نمیتواند ادعای روزهای از دست رفته و خاطراتش را بکند …

ولی حالا که هنوز نرفته میخواهد از مدرسه عزیزش عهدی بگیرد.

مدرسه ی عزیز و دوست داشتنی ام قول بده همان گونه که عاشقت هستیم تو هم ما را دوست بداری و حتی اگر ما تو را فراموش کردیم، تو ما را که روزی فرزندانت بودیم فراموش نکنی و اگر روزی به آغوشت برگشتیم با لب های خندان و دست های گشوده استقبالمان کنی و دوباره ما را بپذیری.

و در آخر معلم های عزیزم بدانید هر کجای این دنیای بزرگ که باشید یادتان برایم عزیز است و با یادتان فاصله ها میمیرند و دوستتان خواهم داشت تا ابد.

                                                                                                                تابستان 82